WIND ON THE ISLAND
:The wind is a horse
hear how he runs
through the sea, through the sky
He wants to take me : Listen
how he roves the world
.to take me far away
Hide me in your arms
,just for this night
while the rain breaks against sea and earth
.its innumerable mouth
,With your brow on my brow
,with your mouth on my mouth
our bodies tied
,to the love that consumes us
let the wind pass
.and not take me away
Let the wind rush
.crowned with foam
let it call to me and seek me
galloping in the shadow
while I, sunk
beneath your big eyes
just for this night
.shall rest, my love
باد در جزيره
باد اسب است:
گوش كن چگونه مي تازد
از ميان دريا، ميان آسمان.
مي خواهد مرا با خود ببرد: گوش كن
چگونه دنيا را به زير سم دارد
براي بردن من.
مرا در ميان بازوانت پنهان كن
تنها يك امشب،
آنگاه كه باران
دهان هاي بيشمارش را
بر سينه دريا و زمين مي شكند
گوش كن چگونه باد
چهار نعل مي تازد
براي بردن من.
با پيشاني ات بر پيشاني ام
دهانت بر دهانم
تن مان گره خورده
به عشقي كه ما را سر مي كشد
بگذار باد بگذرد
و مرا با خود نبرد.
بگذار باد بگذرد
با تاجي از كف دريا،
بگذار مرا بخواند و مرا بجويد
زماني كه آرام آرام فرو مي روم
در چشمان درشت تو ،
و تنها يك امشب
در آن ها آرام مي گيرم عشق من.
Love, we're going home now,
where the vines clamber over the trellis:
even before you, the summer will arrive,
on its honeysuckle feet, in your bedroom.
Our nomadic kisses wandered over all the world:
Armenia, dollop of disinterred honey - :
Ceylon, green dove - : and the Yang-Tse with its old
old patience, dividing the day from the night
.
And now, dearest, we return, across the crackling sea
like two blind birds to their wall,
to their nest in a distant spring:
because love cannot always fly without resting,
our lives return to the wall, to the rocks of the sea:
our kisses head back home where they belong.
عشق من !
اینک به خانه باز می گردیم
جایی که تاکها
از داربستها بالا می روند و
حتی پیش از تو
تابستان می رسد
با پاهای پیچ ...(هانی ساکل)
به اتاق خوابت !
بوسه های کولی مان
جهان را گشته اند :
ارمنستان ،
توده ای عسل فرآوری شده ؛
سیلان ،
کبوتر سبز؛
و یانگ تسه
که با صبوری دیرسال اش
روز را از شب جدا می کند .
آنک ، عزیزترین !
ما بازگشته ایم
از میانه دریایی خروشان
چونان دو پرنده نابینا
به چاردیواری شان ؛
به آشیانه شان در بهارانی دوردست !
چرا که عشق
نمی تواند بی وقفه بال بگشاید
بدون آسودن .
حیات مان باز می گردد
به چاردیواری؛
به صخره های ساحل .
بوسه هایمان
رو می کنند به خانه ای
که به آن تعلق دارند .
پابلو نرودا